داستان همسایه حسود
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه
داشت. در
همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش میداد. یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار برای دعوا آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : “هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد”
داستان گرگ درون
پیرمردی به نوه ی خود گفت :
فرزندم در درون ما بین دو گرگ کارزاری برپاست ؛ یکی از گرگ ها شیطانی به
تمام معنا ، عصبانی ، دروغگو ، حسود ، حریص و پست ؛ و گرگ دیگر آرام ،
خوشحال ، امیدوار ، فروتن و راستگو !!!
پسر کمی فکر کرد و پرسید :
پدربزرگ کدامیک پیروز است ؟؟؟
پدربزرگ بی درنگ گفت : همانی که تو به او غذا می دهی …
داستان سگ وفادار
یکی از نویسندگان معروف چنین شرح می دهد :
پدربزرگ من حکیم بود. او در دوران پیری اش به یکی از شهرستان ها رفت و در
آن جا اقامت کرد. برای معالجه بیمارانش و رفتن به آبادی های اطراف ، یک
ارابه تک اسبی داشت و یک سگ هم نگهداری میکرد. اسب و سگ همدیگر را خیلی
دوست داشتند ، با یکدیگر اخت شده بودند و با هم بازی می کردند.
پدربزرگم وقتی سوار ارابه اش میشد و به راه می افتاد ، سگ نیز دنبال ارابه حرکت می کرد.
گاهی پدربزرگم که می دانست باید به جاهای دوری برود برای این که سگش خسته
نشود ، به ما سفارش می کرد که سگ را در طویله ببندیم تا دنبال ارابه نرود.
ما هم همین کار را می کردیم ولی وقتی پس از یکی دو ساعت او را آزاد می
کردیم ، جای پاهای اسب را بو می کرد و به راه می افتاد. همیشه آنقدر می رفت
تا بالاخره اسب را پیدا می کرد و با هم به خانه بر می گشتند.
مدتی به این منوال گذشت تا این که پدربزرگم بر اثر کهولت دیگر قادر به رفتن
به آبادی های دیگر و معالجه بیماران نبود. پس تصمیم گرفت ارابه را به
همراه اسبش بفروشد. خریدار ارابه ، چندین شهر دورتر اقامت داشت و می خواست
اسب و ارابه را به آن جا ببرد. ما چون می دانستیم سگ مان هم به دنبال آنها
می رود ، او را به مدت ۳ روز بستیم. در این مدت سگ خیلی بی تابی می کرد ولی
تصمیم نداشتیم او را باز کنیم. تا این که بعد از ۳ روز بالاخره او را آزاد
کردیم. به محض آزاد شدن ، سگ شروع کرد به دنبال اسب گشتن. او به جاهای
بسیار دور می رفت و بی نتیجه باز می گشت.
حدود ۱۵ روز مداوم ، کار هر روز سگ مان همین بود تا این که یک روز رفت و
دیگر برنگشت. هر کجا را که فکر می کردیم ، به دنبالش گشتیم ولی هیچ نشانی
از او نبود. تا این که حدود یک ماه و نیم بعد ، خبر سگ مان را از خریدار
ارابه شنیدیم. سگ مان بعد از طی مسافت ۶۰۰ کیلومتر سرانجام اسب را پیدا می
کند و به داخل خانه ای که او در آن جا بوده می رود. وقتی از در خانه وارد
می شود چنان خسته بوده که زیر پاهای اسب افتاده و همان جا میمیرد . . .