داستان طنز فرهاد و هوشنگ
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند ؛ یک روز همینطور که در
کنار استخر قدم مى زدند ناگهان فرهاد خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و
به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فورا به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به
فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام
قهرمانانه هوشنگ آگاه شد ، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت : من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر
خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى زیرا با پریدن در استخر و
نجات دادن جان یک بیمار دیگر ، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن
به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود
اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش
دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله
حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبت هاى دکتر گوش مىکرد گفت : او خودش را دار نزد ، من آویزونش کردم تا خشک بشه …
.
.
داستان طنز سه آرزو
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش داخل جنگل افتاد ؛ او دنبال توپ
رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. قورباغه به او گفت : اگر مرا
از این تله آزاد کنی سه آرزوی
ادامه مطلب ...
تلفن را
برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم “اطلاعات لطفاً” …
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات !!!
گفتم انگشتم درد گرفته … حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد !
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست !
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان زیبای آرزوی غم انگیز
آبجی کوچیکه گفت : زودی یه آرزو کن ، زودی یه آرزو کن !!!
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد …
آبجی کوچیکه گفت : چپ یا راست ؟ چپ یا راست ؟
آبجی بزرگه گفت : م م م راست …
آبجی کوچیکه گفت : درسته ، درسته ، آرزوت برآورده میشه ، هورا … بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت !
آبجی بزرگه گفت : تو که از زیر چشم چپ ورداشتی ؟!؟!
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره … دستشو دراز
کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت و گفت : دیدی ؟ آرزوت
میخواد برآورده شه ، دیدی ؟ حالا چی آرزو کردی ؟؟؟
آبجی بزرگه گفت : آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه …
بغض عجیبی روی صورت هر سه تاشون نشست ؛ آبجی کوچیکه ، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی !
داستان آموزنده عروسک زشت
دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسکامو ببینی ؟
مهمان با مهربانی جواب داد : بله ، حتما !
ادامه مطلب ...
سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول …
هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن …
خلاصه اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم …
صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟ شما که پولی پرداخت نکردی ؟!؟!؟!
میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خرد ندارم بعد از صرف غذا بهتون میدم !!!
خلاصه از اون اصرار از این انکار که دومی پا میشه و رو به صندوقدار میگه :
آقا راست میگن دیگه ، منم شاهدم وقتی من میزمو حساب کردم ایشون هم حضور
داشتن و یادمه که بهش گفتین بقیه پولتونو بعدا میدم …
.
.
.
ادامه مطلب ...
داستان همسایه حسود
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه
داشت. در
ادامه مطلب ...